tg-me.com/mirzavaziribooks/1793
Last Update:
ششمین روز بهار
پیرمرد لبخندی زد، فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: تازه از راه رسیدهای؟
پسر که سالها لبخندش را در آینه تمرین کرده بود تا شباهت بیشتری به پدر داشته باشد، لبخندی زد و گفت: نه، من لختی زودتر از خود رسیدهام. پرواز من تأخیر داشت. در حقیقت قرار است خودم بعداً برسم ولی اکنون خودم آمدهام تا برای این تأخیر چند ساله عذرخواهی کنم.
پیرمرد که از ماجرای خاک پس از سفرش بیاطلاع بود پرسید: و پس از من چه کردی؟
پسر آهی کشید و گفت: ناله. مگر میشد کاری هم کرد؟ ما آن روز، درست در ششمین روز بهار، در خاک ماندیم و پرواز تو -ناباورانه- زودتر از آنچه گمانش را داشتیم انجام شد. من خیلی سعی کردم مانع از رفتن تو -بیمن- شوم. درست در آخرین لحظات به پارچهای سپید چنگ زدم تا تو را برای خود نگه دارم -در آغوشم- ولی ناکام ماندم. و حالا سالهاست که چشم به راه پروازم. سفری که هر سال به تأخیر میافتد و من -شرمسارانه- هر سال، درست در همین روز و همین لحظات، یاد تو میکنم. بیسبب نیست که خودم پیشتر از خود به ملاقاتت آمدهام.
پیرمرد سر پسر را بر سینهاش گذاشت، او را نوازش کرد و زیر لب گفت: میبینیم هم را. شاید دیر اما قطعاً رخ خواهد داد. تردید نکن.
پسر با خود اندیشید: همه چیز به تعبیر ما بستگی دارد. کسی چه میداند. شاید ما مردهایم و او به زندگان پیوسته است.
مجید میرزاوزیری
۶ فروردین ۰۳
@mirzavaziribooks
BY آثار مجید میرزاوزیری
Warning: Undefined variable $i in /var/www/tg-me/post.php on line 280
Share with your friend now:
tg-me.com/mirzavaziribooks/1793